نام داستان: ممدشاه
نویسنده و خوانش: احسان عبدی پور

خلاصه:
همانطور كه در واتيكان، همانطور كه در الازهر همانطور كه بنارس، ما هم سربَندِ جدل هاي بي انتها، آرواره هامان ساب رفته بود ولي هنوز معلوم نكرده بوديم كه آيا خدا وجود دارد خودمان را جمع كنيم يا ندارد و همينطور لَش كه هستيم بمانيم و استمرارش دهيم. خدا توی دست هاي ما كه دوازده شانزده ساله بوديم و قرارگاهمان پشت انبار كانادادرای بود، يا ته ميگرفت، يا شِفته مي شد. سن و سال ايده آليست گری مان بود و هيچكی هيچكی را قانع نميكرد.

تنظیم: كريم فائقيان
 
ارادتمند،
مهدی ستوده،
دوم آبان ماه 1398